سکوت

و باز هم سکوت

سکوت

و باز هم سکوت

قـــیل و قــال ســــکوت

 

به نام 

  

 

 

در این زمانه بی هیاهوی لال پرست 

 

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست 

 

چگونه شرح دهم، لحظه لحظه خود را 

 

برای این همه ناباور خیال پرست

 

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

 

چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

 

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

 

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

 

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست

 

کمال دار را برای من کمال پرست

 

هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاریست

 

به تنگ چشمی نامردم زوال پرست 

 

 

"محمد علی بهمنی"    

 

مــحـــبـس خـــــویـشـتن

  

 

محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام  

 

من همه تن انا اللحقم ، کجاست دار ، خسته ام  

 

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود 

 

زمین دیار غربت است ، از این دیار خسته ام  

 

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب  

 

از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام  

 

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام  

 

هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام  

 

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک  

 

بس است تکرار ملال ، ز روزگار خسته ام  

 

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا 

 

من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام 

 

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار  

 

از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام 

 

به من تمام می شود  سلسله ای رو به زوال  

 

من از تبار حسرتم که  از تبار خسته ام  

 

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی  

 

چه برده و چه باخته ، از این قمار خسته ام  

 

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها  

 

از این غبار بی سوار ، از انتظار خسته ام  

 

همیشه یاور است یار ، ولی نه آنکه یار ماست  

 

از آنکه یار شد مرا دیدن یار ، خسته ام 

 

" اردلان سرفراز "

جــــــــادوی سکـــــــوت

 

 

من سکوت خویش را گم کرده ام 

 

لاجرم در این هیاهو گم شدم
 

من که خود افسانه می پرداختم
 

عاقبت افسانه مردم شدم
 

ای سکوت ای مادر فریاد ها
 

ساز جانم
 

از تو پر آوازه بود
  

تا در آغوش تو راهی داشتم
 

چون شراب کهنه شعرم تازه بود
 

در پناهت برگ و بار من شکفت
 

تو مرا بردی به شهر یاد ها
  

من ندیدم خوشتر از جادوی تو
 

ای سکوت ای مادر فریاد ها
 

گم شدم در این هیاهو گم شدم
 

تو کجایی تا بگیری داد من
 

گر سکوت خویش
 

را می داشتم
 

زندگی پر بود از فریاد من  

 

" فریدون مشیری

 

 

مــــــــــــــــرگ

 

    

 

 

 

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام 
 
 اگر چه دستانش
  
از ابتذال شکننده تر بود
 
 هراس من باری
 همه از مردن در سر زمینیست
 که مزد گور کن
 از بهای آزادی آدمی
 افزون باشد
سوختن، ساختن
 جستن، یافتن
 و آنگاه به اختیار برگزیدن
 و از خویشتن خویش
بارو یی پی افکندن 

اگر مرگ را
از این همه ارزشی
افزون باشد
حاشا ،حاشا
 که هرگز از مرگ
 هراسیده باشم 

 

"شاملو"